و همینطور آریا و کاتلین

ساخت وبلاگ
اگه انسان روی نموداری از مودها بالا و پایین بره، من الان توی یکی از پایین‌ترین نقاطشم. ذهنم آشفته‌ست و مدام کارهای جدید به ذهنم می‌رسه که باید انجام بدم. باید دنبال آزمایشگاه برای تز ارشدم بگردم، هنوزم دارم تلاش می‌کنم که هر روز Alberts عزیزم رو بخونم، باید سمینار پروژه‌ی اولم رو آماده کنم. رسول بهم دیروز این ایده رو داد که می‌تونم آخر هفته‌ها برنامه‌نویسی کار کنم. همه‌ی این چیزها فکرشون از یک طرف خوشاینده، چون من دوستشون دارم، ولی سرم شلوغ می‌شه و بعدش کلا نمی‌فهمم دارم چی کار می‌کنم. در کنار همه‌ی فکرهای پیچیده باید حواسم باشه که کوهی از ظرف توی آشپزخونه‌ام جمع نشه، که دیشب سر همین قسمتش رد داده بودم. خوبی‌م اینه که یک سیستم دارم که وقتی حس می‌کنم دارم overwhelmed می‌شم، متوقف می‌شم و دیگه به چیزی فکر جدی نمی‌کنم تا انرژی توم به اندازه‌ای جمع بشه که بتونم از پس چیزها بربیام. دیشب هم رفتم توی تخت مچاله شدم و ساعت دوازده‌و‌نیم تونستم برم حمام و بعدش کوه ظرفی که جمع شده بود، بشورم. ساعت دو خوابیدم و سر کلاس سرم می‌رفت، و الان بهترم. می‌تونم فکر کنم، ولی برام عجیبه فکر این که قراره من همه‌ی این کارها رو بتونم به صورت دیفالت انجام بدم و تازه روشون هم بذارم بعدا. حس می‌کنم اولش فقط این‌قدر پیچیده به نظر میاد و بعدا کم‌کم آسون‌تر می‌شه و شاید یک روز واقعا دیفالتم بشه. امروز وشنوی و رسول برام یک دفتر آوردند با این طرح: This aunt runs on lots of love and coffee. و رسول از آمازون سفارشش داده بود، به‌خاطر این که بهش گفتم زن‌داداشم حامله است :( بچه‌ام :( بهم گفت که ارزون‌ترین گزینه رو برام سفارش داده :( و من و وشنوی از اون طرف داشتیم یک کارت براش آماده می‌کردی و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 92 تاريخ : دوشنبه 22 اسفند 1401 ساعت: 16:56

امروز از آزمایشگاه زود اومدم خونه با عزم راسخ برای استراحت کردن و یک ساعت گذشته توی پینترست داشتم دستور پخت می‌دیدم. چند روز گذشته واقعا فرسوده شدم و الان حتی نمی‌تونم بفهمم دقیقا توی ذهنم داره چی می‌گذره. هفته‌ی اولم توی آزمایشگاه چندان خوب نبود و مدام اشتباه می‌کردم، ولی سوپروایزرم امروز پرسید که آیا خیلی توی آزمایشگاه کار کردم، چون خوب با وسایل آزمایشگاه کار می‌کنم. خدا رو شکر که کسی رو با جنون نرسوندم با هر دقیقه اشتباه کردن. دوست ندارم از این آدم‌ها باشم که مدام از سرشلوغیشون شکایت می‌کنند، دلم نمی‌خواد یکی‌یکی بقیه‌ی ابعاد زندگی‌م سرکوب بشه. دو سه هفته است بدمینتون نرفتم، و به‌جاش باید برم برنامه‌ی کلاس زومبا رو چک کنم. باید یک راهی باشه که کتاب خوندن برام یک کار بیگانه نباشه، و احتمالا نباید زندگی‌م طوری باشه که برسم خونه و نتونم از تختم بیرون بیام. قرار بود توی بهار بدوم و هنوز شروعش نکردم. در دفاع از خودم، چند روزه که این‌جا صبح تا شب و شب تا صبح برف و بارون میاد، ولی اگه آفتاب و نسیم بهاری هم بود، من احتمالا همین‌طوری توی تخت سیر می‌کردم. هندی‌هامون خیلی جالب‌اند، یکی می‌خونه، یکی می‌رقصه، و هرکسی یک هنری داره. وشنوی می‌گفت کلاس رقص داشتند توی مدرسه و کلا این کارها عادیه. من و رسول می‌گفتیم که اگه زیست رو از زندگی‌مون حذف کنی، ما واقعا چیز دیگه‌ای برای ارائه نداریم. در نهایت، ارائه‌اش اهمیت بنیادین نداره، ولی ببین، من واقعا با نوشتن زندگی‌م داره جلو می‌ره، می‌فهمم باید چی کار کنم و یکی از منابع آرامشمه. از کجا شروع شد؟ یک روز وقتی کلاس چهارم بودم، حمید بلاگفا رو نشون داد بهم و این که چطور می‌تونم وبلاگ بسازم و توش بنویسم.  به پرهام می‌گم که من واقعا چیز فرهنگی و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 74 تاريخ : دوشنبه 22 اسفند 1401 ساعت: 16:56

کل آخر هفته استراحت کردم؛ تولد کامیلا رفتم، با زهرا توی کافه‌ای که همیشه چشمم رو می‌گرفت، کلی حرف زدم، تا ظهر توی تختم موندم و توی گوشی‌م بودم، آشپزی کردم و با هم توی یوتیوب گشتیم و Friends دیدیم. براش آهنگ‌های تام رزنتال رو خوندم و یک لباس سفارش دادیم چون متوجه شدم من به معنای واقعی کلمه دارم سه‌تا لباس رو پشت‌سرهم برای بیرون رفتن می‌پوشم. الان که دوشنبه است و توی آزمایشگاهم و باید کارم رو شروع کنم، هی خوشحال می‌شم از فکر آخر هفته‌ای که گذروندم. که چقدر استراحت کردن و احساس بعدش که بالاخره می‌تونی فکر کنی، خوشاینده. چقدر هی مصمم‌تر می‌شم که زندگی شلوغی نداشته باشم. و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 74 تاريخ : دوشنبه 22 اسفند 1401 ساعت: 16:56

من از صبح نود درصد توی تخت بودم و ده درصد بقیه‌اش هم داشتم Friends می‌دیدم و یک توتوریال آنلاین ناقابلی هم رفتم و به زور تا آخرش موندم. تنها توقعی که از خودم دارم اینه که پا شم برم حداقل یک خرید کنم که از گشنگی تلف نشم، ولی نه‌خیر، تخت خیلی کیف می‌ده. هر بار بقیه می‌گن که یک جا نمی‌تونند بشینند و از یک کار به کار دیگه می‌پرند، رو به خودم می‌کنم و می‌پرسم "تو چرا این‌طوری شدی؟" چون واقعا حتی با وجود کم‌لطفی‌م به خواب، لم دادن توی تختم و خوندن کانال‌ها/سریال دیدن جزو لذت‌بخش‌ترین کارهاییه که من توی زندگی‌م پیدا کردم. دیروز کسی رو پیدا نکردم که باهاش برم کافه و بنابراین یک مقداری خرید intensive داشتم و در نهایتش یک پیژامه‌ی یاسی خریدم. از وقتی این‌جا اومدم، چند بار تا حالا مردم از سلیقه‌ام تعریف کردند که واقعا بی‌سابقه است. تعریف عادی هم نه، این‌طوری که انگار مدل خودم رو توی لباس پوشیدن داشته باشم :( حتی رسول هم می‌گفت که من رنگ‌های قشنگی انتخاب می‌کنم. مامانم دیشب توی ویدئوکال به پیژامه‌ام دقت کرد و گفت عکس براش بفرستم و بعدشم در جواب به عکسم و ویدئوهای رقصمون نوشت که من بی‌نظیرم :( آه، چقدر مورد محبت واقع شدن کیف می‌ده :( اگه توی خونه‌مون بودم، امروز می‌رفتم توی هال می‌نشستم و با مامانم حرف می‌‌زدم.  یک بار بهم می‌گفت که وقتی بیام، یک روز همه رو دعوت می‌کنیم و می‌ریم بیرون و منم یادمه فکر کردم که نه، من همه دلم نمی‌خواد، من بعضی‌ها رو خیلی دلم می‌خواد. همین امروز و دیروز هم از ته دلم می‌خواستم با دوست‌هام برم بیرون، ولی بعد از این که دیدم وشنوی و رسول و آیشنور دردسترس نیستند، بی‌خیال شدم. نه این که فکر کنم این که این همه فیلتر می‌ذارم ویژگی خیلی خوب و درستیه، و و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 85 تاريخ : دوشنبه 15 اسفند 1401 ساعت: 12:58

امشب تایتانیک رو دیدیم. وسط فیلم ازش می‌پرسم که اگه من توی وضعیت جک بودم، برمی‌گشت که نجاتم بده، و گفت آره. پرسید که من چی، و گفتم نمی‌دونم، و واقعا نمی‌دونم. کسی توی ذهنم نیست که مطمئن باشم براش برمی‌گردم. بیش‌تر از همه احتمال می‌دم که برای بچه‌ام برگردم، ولی خب سخته فهمیدن این که به بچه‌ام چه حسی دارم، وقتی نیست. انسان‌ها برام ارزشمندند، ولی من واقعا واقعا ترسوئم. از اون طرف به‌شدت هم از رفتارهای بدوی بدم میاد. در نهایت فردی می‌شم که بقیه رو کنار نمی‌زنه برای رسیدن به جایی، و فردی که از جایگاهی که به دست آورده هم به راحتی نمی‌گذره. به طرز عجیبی جفتمون از فیلمش خوشمون اومد. یعنی من با توقع صفر رفتم و آخرش می‌خواستم بایستم دست بزنم. با خودم فکر کردم که شاید وقتی هجده سالم بود، مطمئن می‌بودم که برمی‌گردم و دروغ هم نمی‌بود. فکرش غم‌انگیز بود برام. بعدش فکر کردم که چرا غم‌انگیزه برام؛ من می‌تونم رز و جک رو احمق بدونم. ولی این چیزیه که اطمینان خوبی ازش دارم؛ که با وجود این که بخش زیادی از ظرفیتم برای عاشق بودن رفته، هنوزم عشق برام ارزشه.  و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 80 تاريخ : دوشنبه 15 اسفند 1401 ساعت: 12:58

قشنگ انگار خودم رو چشم زدم :)) این‌قدر خسته و نیازمند آخر هفته‌ام که نمی‌دونی. بیش‌تر از یک ساعت توی یوتیوب بودم و حتی عذاب وجدان ندارم. دلم می‌خواست به حال خودم باشم. این‌جور وقت‌هائه که انسان با خودش فکر می‌کنه من اگه این‌جا توی خودم فرو برم، هیچ‌کس نیست که بیرون بکشتم.  یک مفهوم احتمالا نسبتا معروفی هست که باید یک آدم داشته باشی توی زندگی‌ت که نصفه‌شب هم بهش نیاز داشتی، باشه برات. بعد شاید فکر کنی واقعا انسان کلا شاید سه چهار بار در زندگی‌ش نصفه‌شب به کسی نیاز داشته باشه، ولی من نمی‌دونم یک زمانی چه سبک زندگی‌ای داشتم که هر هفته یک نصفه‌شب در غم کاملا غرق بودم. فکر کنم فکر این که اگه غرق بشم، هیچ‌کس نیست که نجاتم بده، چنان وحشتی به دلم مینداخت که واقعا غرق می‌شدم. الان این شکلی نیست. من توی خودم غرق بشم، می‌دونم حداقل یک نفر می‌فهمه. می‌دونم حتی اگه من زندگی رو رها کنم، زندگی به من چنگ انداخته. من واقعا زندگی علمی‌م از این‌جا شروع شد. باورت نمی‌شه توی این مدت چه همه چیز یاد گرفتم، چقدر دانشگاه برام مفید بوده، چقدر شوق یاد گرفتن بهم برگشته. مشکلم این بود که توی ایران هی صرفا می‌خوندم و هیچ کار تحقیقاتی‌ای نمی‌کردم تقریبا که این باعث می‌شد اصلا نفهمم پژوهش یعنی چی. الان که می‌فهمم چه شکلیه، که هر چقدر می‌تونی سوال می‌پرسی و شک می‌کنی و راه خلق می‌کنی و همکاری می‌کنی، شیفته‌شم. واقعا شیفته‌شم. من واقعا عیب‌های زیادی دارم، ولی روی این شک ندارم که لایق این‌جا بودنم. نه از نظر زندگی، هر کس لایق راحت زندگی کردنه، ولی از نظر علمی.  الان یک بزرگسال محسوب می‌شم. یعنی باورت نمی‌شه، ولی واقعا مسئولیت‌پذیرم. حواسم هست چی توی یخچالمه که تا قبل از خراب شدنش بخورمش. هنوزم سالاد و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 101 تاريخ : پنجشنبه 11 اسفند 1401 ساعت: 21:01

ساعت سه‌و‌نیم شبه و من سه ساعت گذشته داشتم خونه‌ام رو تمیز می‌کردم و الان پایی برام نمونده. ساعت واقعا نامتداولیه برای تمیزکاری، حتی برای من، ولی تازگیا یاد گرفتم که تمیزکاری باعث می‌شه یکشنبه‌ها واقعا غم‌انگیز باشه، بنابراین خرید کردن رو به زور به جمعه‌شب‌ها کشوندم، تمیزکاری هم با این اوصاف به شنبه‌شب که در نهایت فردا با وشنوی و رسول صبحانه و ناهار بخورم و بعدازظهر بیرونشون کنم و درس بخونیم با هم و آخر شب فیلم ببینیم. اصلا برنامه‌ی بدی نیست. یکم موقع تنهایی توی تاریکی با بار سنگین خریدهام از فروشگاه برگشتن اذیت می‌شم و غم توم انباشته می‌شه، که واقعا این رو از بیست‌سالگی کم کنی، چی می‌مونه ازش؟ در نتیجه فعلا برنامه همینه. یک بار با آدیبا از کافه داشتم برمی‌گشتم به سمت آزمایشگاه. آدیبا همون فردیه که دو پست قبل بهش اشاره کردم. جالبیش برای من اینه که ما در درون واقعا یکی‌ایم، فقط به من یک مقدار ترس از قضاوت بقیه و میل به آبروداری اضافه شده که ظاهرمون رو نسبتا متفاوت کرده. به هر حال، بهش گفتم که من چون دوست ندارم خیلی ندیده به نظر برسم، به بقیه نمی‌گم، ولی حتی بعد از شش ماه زندگی توی این‌جا، من هنوز به آسمون و طبیعتش عادت نکردم. هنوز قلبم می‌گیره از قشنگیش. هنوزم از پنجره‌ی آزمایشگاه خیره می‌شم به طبیعت اطراف. بهش می‌گفتم که من به شهرها و سازه‌ی بشر به صورت کلی اهمیت خاصی نمی‌دم. الان شهری توی ذهنم نیست که بگم از اعماق دلم دوست دارم بریم. شاید چون تجربه‌ام کمه این‌طوری بی‌تفاوتم. ولی مثلا وین هم که بودیم، واقعا تمام تلاشم رو کردم که اهمیت بدم و نمی‌تونستم. البته یک بخشش هم شاید اینه که من هنوز مدل مسافرت خودم رو پیدا نکردم. مثلا خیلی فکر می‌کنم که من دوست دار و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 91 تاريخ : پنجشنبه 11 اسفند 1401 ساعت: 21:01

صبح با پریا گزارشم رو مرور کردیم و بعدش می‌خواستم ویرایشش کنم که دیدم برام کروسان گذاشته روی میزم با همین نوت. قلبم :(  یکی از خوبی‌های بزرگسالی اینه که خودت رو شناختی و می‌فهمی وقت‌هایی که بدقلقی باید چی کار کنی. مثلا گاهی اوقات توی بدمینتون پشت‌سرهم اشتباهات احمقانه‌ای می‌کنم (اگه کل متد بازی کردن من اشتباهات احمقانه محسوب نشه)، و این‌جور وقت‌ها معمولا کمک می‌کنه اگه پنج ثانیه مکث کنم. حتی به چیز خاصی هم فکر نکنم، فقط به خودم فرصت بدم. روز آخر روتیشن اولمه و دارم گزارشم رو کامل می‌کنم. باید یک مقدار محتوای سخت راجع به یک چیزی واردش کنم و ذهنم کار نمی‌کنه. فکر کردم که نوشتن همیشه کمک می‌کنه. یکی از چیزهایی که در مورد پروگرمم ازش خوشم میاد، اینه که روی موج سوار نیست، به همه‌ی موضوعات می‌پردازه. دیروز یک lecture راجع به cell adhesion داشتیم که یعنی در مورد اتصالات بین سلول‌ها بود. من کل لیسانسم شاید ده دقیقه به اتصالات بین سلول‌ها توجه کردم :)) قبل از اومدن به این‌جا فقط سرطان به نظرم موضوع آبرومند بود، الان حتی اسکلت سلولی هم دوست دارم، باورت می‌شه؟ وقتی ارشدم تموم بشه، مدرکم الکی نیست، واقعا از همه‌ی زیست مولکولی یک چیزی دیدم. من یک زمانی واقعا می‌خواستم نرد باشم، می‌خواستم زیست به دانشگاه محدود نباشه برام و الان بهش رسیدم. با دوست‌هام گاهی اوقات رندوم بحث یک چیزی میاد وسط و هر کسی یک نظری داره و اون موقع‌ها حس می‌کنم که من واقعا یک چیزی بلدم، و خدا رو شکر که جایی‌ام که آدم‌هاش به چالشم می‌کشند. آخر این هفته بالاخره قراره واقعا روی صحنه برقصیم. یادته یک زمانی رقصیدن برام آکوارد بود؟ یادش به خیر. سوپروایزر روتیشن بعدی‌م برام نوزده‌تا مقاله فرستاده که بخونم قبل از و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 135 تاريخ : پنجشنبه 11 اسفند 1401 ساعت: 21:01

چیزی که من در رسول خیلی تحسین می‌کنم، اینه که اصلا منتظر تایید بقیه نیست. ما دو روز اول هفته lecture داریم از دو مبحث مختلف، و جمعه‌ها هم tutorial، توی tutorial باید سوالاتی که بهمون داده می‌شه از lecture جواب بدیم توی خونه، و بعد سر کلاس با هم بحث کنیم. رسول سر lectureها گوش می‌کنه، ولی به tutorial هیچ اهمیتی نمی‌ده. برای من به‌شدت جالبه این عمق اهمیت ندادنش. چون واقعا ده دقیقه هم وقت نمی‌ذاره. من از مبحث متنفر هم باشم، باز می‌خونم و جواب می‌دم، صرفا چون بدم میاد فرد بی‌خیالی به نظر بیام. همین الان که این‌جا نشستم و با گوشی کار می‌کنم، نگرانم از دید بقیه چطور به نظر میام، حتی با این که کار اشتباهی نمی‌کنم. تازگیا هی به خودم می‌گم که من دیگه فرد بالغی‌ام، باید خودم بتونم برای خودم تصمیم بگیرم. متوجه هم شدم که بودن توی یک کلاس و کنار افراد هم‌رده‌ی خودم بودن، باعث می‌شه بیش‌تر رقابتی باشم و هی انرژیم به مقایسه کردن خودم و بقیه بره، از چیزهای اشتباه انرژی بگیرم، و سر چیزهای اشتباه درگیر باشم. جای این که برنامه‌ی خودم رو داشته باشم و در مسیر خودم پی برم. خیلی هفته‌ی سختی داشتم :( یک حرکتی که من ازش واقعا خوشم نمیاد، همینه که به یک نفر بگم مثلا من خیلی دیشب گناه داشتم و تا هفت آزمایشگاه بودم، و در جواب بگه که این که چیزی نیست، من تا یازده داشتم کار می‌کردم. چون در اون لحظات واقعا به هم‌دردی نیاز دارم. می‌دونم سخت‌تر از این هم می‌شه، ولی این هم می‌بینم که برای من این برنامه‌ی شلوغ و استرس‌زا واقعا جدیده. امروز به یکی از هم‌آزمایشگاهی‌هام گفتم که من قبلا از آلمان اومدنم، از ایران خارج نشده بودم و گفت باید خیلی سخت بوده باشه اولش، و حالا من که move on کردم، ولی حس خوبی داشت شن و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 89 تاريخ : سه شنبه 2 اسفند 1401 ساعت: 15:07

یک صحنه از دبیرستان یادمه که از بوفه شیرکاکائو گرفته بودم و داشتم سمت کتابخونه می‌رفتم و با خودم فکر کردم که شاید یک زمانی بیش‌تر اوقات تنها باشم، و از فکرش واقعا بدم نیومد. فکرم از این‌جا می‌اومد که توی دبیرستان من واقعا هر لحظه‌اش با فرزانه بودم. اگه فرزانه توی مدرسه بود و من هم توی مدرسه بودم و قهر نبودیم، قطعا پیش هم بودیم.  امروز موقع تنهایی قدم زدن توی بارون، یاد اون لحظه افتادم. این که من چقدر آدم تنها بودن نبودم و الان هستم. شاید یک زمان آدم زود خوابیدن هم بشم. فعلا که دارم از خستگی بیهوش می‌شم، ولی رضا نمی‌دم به خوابیدن. و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 83 تاريخ : سه شنبه 2 اسفند 1401 ساعت: 15:07

می‌دونی، به گذشته که فکر می‌کنم، دیگه شبیه یک زندگی دیگه به نظر نمی‌رسه. دیگه از پشت شیشه نمی‌بینمش، برای خودمه. داشتم فکر می‌کردم به اون موقع که سوم راهنمایی بودم و کلی التماس کرده بودم که برام "من پیش از تو" بگیرند و یادمه که سی تومن بود و یادمه که گرون بود و یادمه که بعد از خوندنش تا مدت‌ها اعصابم خرد بود که انرژی‌م رو سر همچین چیزی هدر دادم. بعد از دیدن فیلمش دیشب داشتم به این فکر می‌کردم و بعد یهو دیدم چقدر خاطره‌ی خودمه. چقدر چیزهایی که این‌جا دارم و چیزهایی که ایران دارم، به هم گره می‌خورند. با رسول راجع به چیزهای مزخرف مشترک بین ایران و ترکیه حرف می‌زنم، با وشنوی راجع به کلمات مشترک هندی و فارسی و خوشم میاد که جفتمون واژه‌ی "زندگی" رو داریم.  سپید حامله است و این از اون چیزهاییه که از ته دلم خوشحالم می‌کنه. نه چون ما می‌خواستیم که بچه داشته باشند، چون خودش مدت‌ها تلاش کرد براش. هر بار بهش فکر می‌کنم، قلبم دقیقا چند درجه روشن می‌شه. بهش می‌گفتم که برای Easter شاید تنهایی برم برلین، و امروز از یک جا توی برلین براش جواب اومد. انگار که یک جا نشسته باشم و گذر زندگی رو ببینم و قاطی تمام احساسات دیگه، یکم مبهوت باشم. می‌تونم از فاصله به خودم نگاه کنم و ببینم چطور همه‌ی این روزها تک‌تک روی ذهنم خط میندازند و یک طرح از توشون درمیاد. من کاملا مطمئنم دارم به صورت کلی راه درستی می‌رم. مطمئن نیستم چه طرحی از توش درمیاد. کاش قشنگ باشه. و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 84 تاريخ : سه شنبه 2 اسفند 1401 ساعت: 15:07